آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

ولنتاین و مسابقه چرا وبلاگم رو دوست دارم؟

سلام عسل خاله  مامان بنیتای عزیز ،مارو دعوت به یه مسابقه کرده قبل از همه چی از خاله مهربون ممنونیم که مارو دعوت کرده ،این مسابقه روالش اینجورییه که بگیم این وبلاگم چرا دوستت داریم و 3تا از دوستای گلمون رو دعوت کنیم اما چرا وبلگم رو دوست دارم؟ وقتی تو هنوز توی شکم مامانی بودی مامانی تصمیم گرفت این وبلاگ رو بسازه تا بهترین لحظه های زندگیت خاطره های موندنی بشه  واست، و وقتی بزرگ میشی این بهترین هدیه زندگیت  بشه .این وبلاگ رو دوست داریم چون از عشقمون  بهت برات مینویسیم، اینکه چقدر توی زندگیه ما مهمی و با اومدنت بهترین لحظه هارو تقدیم ما میکنی . این وبلاگ رو گاهی من گاهی مامانی برات مینویسیم .این وبلاگ رو دوس...
26 بهمن 1391

تولد دایی سیامک ات

11 بهمن تولد دایی سیامک بود ،دایی برد شام مارو بیرون بعد اومدیم دایی با تو چند تا عکس گرفت ،تو خیلی هیجان زده شده بودی اونقدر دست و پا زدی که بیشتر عکسها تار افتاد بگو دایی ایشالله 100 ساله بشی آخه نمیدونی چه دایی مهربونی داری هر روز میاد دیدن تو بعضی وقتا حتی مرخصی میگیره تا تورو بببینه برگرده ،عاشق تو هستش حالا اینجا نمیگم چه کارهایی میکنه توی دفتر خاطراتت مینویسم کیک تولد دایی بذار یه کم لم بدم تا دایی بیاد عکس بگیریم یه کم هم دراز بکشم اینجا هم چند تا عکس که وقتی با هم بازی میکردیم ازت گرفتم ،تازگیها  یاد گرفتی چرخ میخوری، خیلی خوشت میاد بعد میخوایی بلند بشی اینم از رفتارهای جدیدت هست ...
15 بهمن 1391

عکس های 3 ماهگی ات

3 ماهگــــــــــــــی ات مبــــارکـــــــــــــــــــــــــــ عسل خاله 3 ماهه شدی داری کم کم واسه خودت مردی میشی کارهای جدید یاد گرفتی میری بغل آننه جون به سمت خاله شادی نگاه میکنی تا خاله میگه اومدم اومدم تورو بخورم برمیگردی سمت آننه جون زیر بغلش خودتو قایم میکنی بعد میزنی زیر خنده تا میگم زبون در بیار زبونت رو در میاری بعد قهقه میزنی خلاصه کلی شیطون شدی،مامان سولی اونروزی گذاشته رو تخت تا بخوابی بعد که اومده بهت سر بزنه دیده عروسکت رو با پاهات اوردی سمت خودت محکم بغل کردی ،آخه عشق خاله تازگی ها بغل کردن یاد گرفتی اسباب بازی هاتو با دست میگیری نگه میداری خاله فدای اون بغل کردنت هات بشـــــــــــــــــه این کیک رو ماما...
11 بهمن 1391

اولین باری که تو تختت خوابیدی

این عکسهای اولین باری هست که توی تخت خودت خوابیدی وقتی میبریمت اتاق خودت ،کلی ذوق میکنی به وسایل رنگی خیلی علاقه داری ،اما بین خودمون بمونه اتاق خاله شادی و خاله فرناز رو بیشتر از همه جا دوست داری چون عروسک زیاده وقتی میارمت همه جارو با دقت نگاه میکنی بعد میزنی زیر خنده ،اما خاله ها زرنگی کردن بیشتر وسایل رو جمع کردن دیگه باید با اونا سر کنی   ...
30 دی 1391

آرسن و ختنه شدن و بی حالی :(

این چند روز نتونستم وبلاگت رو اپدیت کنم ،چون که عشق منو ختنه کردن درست 2 ماه و 9 روزه بودی.خیلی درد کشیدی روز اول که کلا تا شب گریه کردی شبشم نخوابیدی.بعدشم که کلا این چند روز تا حلقه بیفته مریض بودی و بی حال. کسی نمیتونتست نزدیکت بیاد چون درد داشتی .وبالخره 11/27 روز چهارشنبه مامان سولی صبح ساعت 9.30 با هیجان زنگ زد که مامان پاشو بیا ارسن بدجوری گریه میکنه انگار حلقه میخواد بیفته تا ما برسیم حلقه افتاده بود و راحت شده بودی اینجا هم چند تا عکس بعد افتادن حلقه ازت گرفتم که شاد و شنگول شده بودی با من بازی میکردی تا گوشیم رو اوردم ازت عکس بگیرم طبق معمول کنجکاویت گل کرد و به دوربین نگاه کردی و خنده هاتو قطع کردی . خنده هاشو نگاه کن...
29 دی 1391

آرسن و رفتارهای جدیدش:)

حالت های خواب آرسن جونم     وقتی توی خوابی دستاتو رو هم میذاری خیلی با نمک میشه این حالتت اینجا  داشتی با من بازی میکردی خاله شادی عکس گرفته ،ولی اونقدر دست و پا زدی از هیجان و خنده بیشترش تار افتاده بود   دایی سیامک بیرون بود وسط بازی ما اومد ،دایی داشت با من میحرفید یه هویی هواسم پرت شد باهات بازی نکردم یه جیغ با عصبانیت زدی .یعنی اینکه چرا منو تحویل نمیگیرین نی نی دختر خاله مهری آمانداجون     تو از آماندا 39روز بزرگتری ، اونروزی  تو بغل شادی بودی تا من آماندا رو بغل کردم  دیدم یه نگاه چپ چپ به من میکنی طوریکه همه گفتن وای این...
18 دی 1391

اولین باری که رفتی سر خاک بابایی

آرسن خاله میدونم یه روزی وقتی بزرگ میشی اینارو میخونی ،واسه این خواستم بدونی اولین باری که رفتی سر خاک بابایی کی بود پنجشنبه 91/11/14،میخوام از بابایی برات بگم کاش بود و خودت مهربونیهاشو میدیدی همه بچه های فامیل عاشق بابایی تو بودن اما خدا خواست زودتر بره پیشش اینم چند تا عکس خوشگل از جیگرم که خاله شکار کرده اینم تصویر آویز گیفتهات بود که بعضی از دوستان ندیده بودن گفته بودن بذارم وبلاگ تا ببینن ...
14 دی 1391