آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

عکسهای 11 ماهگی ات

هوراااااااا آرسن من 11 ماهه شد . جیگرم  دیگه کم مونده که 1ساله بشی انگار همین دیروز بود که توی این روزها داشتیم روزشماری میکردیم واسه به آغوش کشیدنت. هر روز که میگذره چیزای تازه یاد میگیری شیرین تر و بلاتر و عسل تر میشی ، فداااای اون مهربونی هات بشه خاله که اینهمه ماه هستی فدای  اون بوس کردن هات ،اون بغل کردن هات که نهایته عشق برامون                                                  ...
16 مهر 1392

اولین دیدار وبلاگی

اولین دیدار دوستای وبلاگی که روز دوشنبه 92/07/08 ساعت 5 توی پارک منظریه داشتیم با هماهنگی مامان سویل و آراز شد.که جا داره اینجا از شهره جون تشکر کنم که باعث شد همه دوستان دور هم جمع بشیم و یه روز خوب پاییزی رو بگذرونیم  دوستایی که اومده بودن مامان سویل و آراز جون ،مامان الی جون،مامان آنیساجون ،مامان یاغمور جون ،مامان سویل جون ،رها جون که ایشالله خودش به زودی صاحب نی نی میشه خیلی روز خوبی بود آرسن کلی ذوق کرد تنها آرسن  بین نی نی ها کوچلو بود ،بقیه نی نی ها واسه خودشون رفته بودن صفاسیتی و آرسن هم تو جمع مامانی ها به شیطونی هاش ادامه میداد مامان الای جون زحمت کشییده بودن زیرانداز و چایی و شکلات آورده بودن ،مام...
9 مهر 1392

اتفاقات 10 ماهگی

سلام عسلکم این چند روزه بدجوری مریض شدی ،سرماخوردی فدات بشم  وقتی رفتی پیش دکتر گفته سرماخوردگی ویروسی هستش چند شبه به خاطر سرماخوردگیت شبها خونه ما میمونین ، تا صبح گریه میکنی گلوت گرفته موقع نفس کشیدن اذیت میشی ،قربونت بشه خاله از تو به من و خاله شادی هم سرایت کرده ،خاله شادی میگه وروجک سال پیش که نبودی من سرما نخورده بودم وقتی آب بینی ات رو دارن پاک میکنن میایی انتقامش رو از من و خاله شادی میگیری بینی مارو میکشی بعد انگار پشیمون میشی شروع میکنی به بوسیدن و بغل ایشالله زود خوب بشی یه اتفاق بعدی که افتاد اونم این بود که وقتی مامان دستشویی بوده تو بیدار میشی میری اتاقت ،مامان سولی یه لحظه صدای گریه ات رو میشنوه تا میاد م...
6 مهر 1392

عکسهای 10 ماهگی ات

عسلکم بالخره شروع کردی به روز گرفتن از 10 ماهگی ات و این یعنی اولین 2رقمی شدن ماه های عمرت  و من با کلی عکس اومدم اما اول از کارهای این روزات بگم . مهمترین خبر اینه که بالخره اسم خاله رو تلفظ کردی بهم گفتی فــــــــَ منو نگو که از شادی گریه کردم بعد اون دیگه هی تکرار میکنی فَ فَ اینا حالتهای نرماله که صدام میکنی وقتی یه چیزی میخوایی میگی فــــــَری ،قربون اون فری گفتنت بشه خاله  یه روزم تنهایی موقع بازی کردن با اسباب بازی هات یواشکی صدا کردی شـــا بعد دیدی ما با تعجب نگاهت کردیم با صدای آروم گفتی شـادی آفرین به آرسن مهربونم که عدالت رو بین خاله ها رعایت میکنه به بابایی میگی حَبی یعنی بابا حبیب  ...
26 شهريور 1392

جشن دندونی

این اولین جشنی بود که واست گرفتیم ،یه جشنی که پر از خاطرات خوب بود واست ،مطمئنم وقتی برزگ شدی با تعریف ماجراهای اون روز خیلی خوشحال میشی و برات جالب میشه . اول از تزیینات اونروز شروع میکنم،که منو خاله شادی طراحی کردیم بالش دندونی که آننه جون واست درست کرده دست گلش درد نکنه حالا نوبت گیفتهایی هست که به مهمون ها دادیم ،ما طراحی کردیم آننه جون درستش کرد محتویات داخل گیفت ها مقدمات درست کردن آش دندونی آش دندونی آش دندونی برای مهمونها کیک دندونی که دایی سیامک خیلی گشت تا جایی سفارش بده که...
4 شهريور 1392

روزهای 9 ما هگی

عزیز دلم بازم با کلی حرف اومدم ،از کدوم کارهات و شیطنت هات بگم که همشون با مزه هستن هر روز یه رفتار جدید یه حرکت جدید یاد میگیری و با هرکدوم از این کارها باعث خنده ما میشی . مثلا اونروزی داشتم نماز میخوندم از اونجایی که تا ببینی یکی نماز میخونه خودت رو عین جت میرسونی تا مهر رو برداری و فرار کنی منم تو عالم خوش خیالی تدبیرم رو از پیش گرفته بودم و مهر تو دستم بود ،خودتو رسوندی سر سجاده یه کم بررسی کردی چیزی گیرت نیومد بعد اومدی از پاهام گرفتی بهم نگاهی کردی لبخندی زدی و کمی ازم فاصله گرفتی بعد از روبرو منو نگاه میکردی ،یه هویی دیدم رفتی جلوتر پشت کردی بهم خم شدی به رکوع رفتی یعنی تو اون فاصله کم حرکات منو کپی کرده بودی ،این کارت باعث ...
26 مرداد 1392

شیطنتهای 8 ماهگی

اومدم تا از شیطنتهات بگم عسل خاله میدونم وقتی بزرگ میشی وقتی واسه خودت مردی میشی اینارو میخوری موقع خوندن بعضی هاشون تبسم میکنی ،تو بعضیهاشون خجالت میکشی ،تو بعضیهاشون قهقهه میزنی و..... اما میدونم که هر هرکدوم از این خاطرات ،برات شیرینه میدونم وقتی بزرگ میشی این رو حس میکنی که ما همگی خیلی دوستت داریم و عاشقتیم ولی یه بار دیگه میخوام بگم خیــــــــــــلی خیــــــــــــــــلی دوستت داریم عسلکمون اما حالا نوبت شیطنتهای آقا آرسن خان : تا یه فرصتی پیدا میکنی میری پشت مبلها قایم میشی و از اونجا میپایی ،که از گوشه یکی تورو ببینه تا باهاش ادی بازی کنی بالا رفتن از پله ها رو حدود یه ماه میشه که یاد گرفتی اما از پایین اومدن میتر...
5 مرداد 1392