آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

اولین مرواریدهات و روز پدر

پسر نازم عسل مامان زمان به سرعت میگذره و تو هر روز بزرگتر میشی ،بعضی وقتا به عکسهات که نگاه میکنم باورم نمیشه که اینقدر عوض شدی .انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان تو رو بغلم دادن رو شونه ام گذاشتم نیم وجب بودی ، اما الان ....خدارو شکر میکنم که صحیح وسالم داری بزرگ میشی به ما شادی رو هدیه میکنی ،هر روز با تو هر لحظه اش پر از خاطره هست . مخصوصا که تازگی ها 4 دست و پا  راه میری همه چیز رو بهم میریزی تا میام بگم آرسن مامانی این کارها چیه یه لبخند میزنی ،اون لبخندت واسه من دنیاست . وقتی جارو میخواهم بکشم یا دوست داری بغلم باشی یا با رورک دنبالم راه بیفتی . عاشق تلفن هستی وقتی تل زنگ میزنه خودت رو قبل من میرسونی که گوشی...
3 خرداد 1392

اولین باری که عروسی رفتی

اولین باری که عروسی رفتی ،عروسی پسر دوست خونوادگیمون بود ،آننه جون واست پیراهن دوخت یه روز قبلش، با یه پاپیون شیک دست گلش درد نکنه (البته خاله منم به آننه جون تو کار طراحی و برش کمک کردم، دست خاله فرنازم هم درد نکنه خود تحویلی) خیلی ماه شدی خیلی ناز شدی جیگر خاله اینجا هم چند تا عکس از وقتی شیطنت میکردی مامان دستگیرت کرده از پشت ازت چند تا عکس شکار کرده مر حله 1 شیطونیت مرحله 2 شیطونیت مرحله 3 شیطونیت اینجا هم خاله لعیا اومده بود خونتون کاکائو گرفته بود ،تا بهت داد گرفتی مالیدی به صورتت  ،بعد با رورک خودتو رسوندی سریع اتاقت ،یعنی داشتی  از دست ما فرار میکرد...
26 ارديبهشت 1392

به مناسبت اولین روز مادر به همراه آرسن جون

                             اینارو من از زبون یه خاله و بهتر بگم از زبون یه خواهر برا عزیزترینم مینویسم.سولی جون خواهر عزیزم از وقتی مادر شدی میدونم که دنیات عوض شده واقعا مادری رو تو، تو حس میکنم شبها وقتی تا صبح بیدار میمونی بدون اینکه گلایه کنی ،وقتی آرسن مریض میشه دل نگرانش میشی ،توی همه اولویتهات اول آرسن میاد .واقعا از جونت مایه میذاری.مادری یعنی این ،شاهد صبرت هستم که چطور با صبر و حوصله به آرسن همه چی رو یاد میدی وقتی گریه میکنه با مهربونیت آرومش میکنی بعضی وقتا شاید چند ساعت طول بکشه تا خوابش ببره ا...
11 ارديبهشت 1392

عکسهای 4 ماهگی و تداعی خاطرات یه سال پیش

پسر عزیزم آرسنم درست سال قبل 17 اسفند بود که جواب آزمایشم رو با بابایی گرفتیم و مطمئن شدیم که تو کوچولوی دوست داشتنی مامان به دنیا میایی وای که چقدر خوشحال شدیم بخصوص بابایی که تا اون لحظه اصلا نمیدونست که من چه آزمایشی دادم بهش گفته بودم که برای کم خونی دادم ،جواب آزمایش رو دکتر گفت مثبته .بابایی جواب آزمایش رو با تعجب دو دستی گرفته بود و به من نگاه میکرد که چی مثبته؟منم با خنده بهش گفتم که قراراه مامان بابا بشیم ،خیلی هیجان زده بودیم و خوشحال و پر تلاش ،شب وروز هردومون شده بود فقط تو.تو روز به روز توی دلم بزرگ میشدی ،هر لگدی که میزدی دنیارو بهم میدادی ،انتظار میکشدم که دوباره لگد بزنی .وقتی باهات حرف میزدم ،لمست میکردم ،وقتی صدات میکردم ...
18 اسفند 1391

آخرین روز با تو بودن توی دلم

سلام پسر گلم ،ناز مامان ،دل مامان امروز آخرین روزی هستش که تو دلمی انشالله فردا صبح به دنیا میایی خیلی خوشحالم ،خیلی هیجان زده ام هم اینکه احساس غریبی دارم که از تنم جدا میشی و دلم برای اون حرکت کردن هات اون لگد زدن هات تنگ میشه،از یه طرف هم خوشحالم با تمام وجودم تورو بغل میکنم، تورو میبینم، لمست میکنم تو چشات نگاه میکنم. خلاصه خیلی هیجان زده ام . امروز صبح بیدار شدم بابایی رو بیدار کردم صبحانه خوردیم داشتیم با هم حرف میزدیم که امروز آخرین روزی هسش که دوتایی با هم صبحانه میخوریم از فردا قراره یه زندگی جدید 3نفره رو شروع کنیم،از این حرف زدیم که شبیه کی میشی منم سر به سر بابایی میذاشتم که خدا کنه شبیه تو نباشه بابایی هم میخندید خلاصه ب...
8 آبان 1391

برای پسرعزیزم

سلام کوچولوی دوست داشتنی مامان   قلب مامان ،نفس مامان درست وقتی فکرش رو نمیکردم خدا خواست که تو به دلم قدم بذاری.پسر مامان اینارو که برات مینویسم شروع به روز شماری کردن دقیقا13 مونده تا تو رو بغل کنم ولی میخوام برات تعریف کنم که چطوری من و بابارو با دنیای خودت غرق کردی. درست  4سال و 7 ماه از زندگی مشترک منو بابا داشت میگذشت ، یواش یواش صدای خاله هات و مامانی در اومده بود که شما هم صاحب نی نی بشین ولی من میگفتم هنوز حاضر نیستیم ولی خواست خدا بود که تو بزرگترین معجزه اش رو نزدیکای عید به ما بده. اوایل اسفند 90 بود که من اصلا حال و حوصله نداشتم خیلی کسل بودم خاله شادی و فرناز اومده بودند واسه کمک ک...
8 آبان 1391