عکسهای 4 ماهگی و تداعی خاطرات یه سال پیش
پسر عزیزم آرسنم درست سال قبل 17 اسفند بود که جواب آزمایشم رو با بابایی گرفتیم و مطمئن شدیم که تو کوچولوی دوست داشتنی مامان به دنیا میایی وای که چقدر خوشحال شدیم بخصوص بابایی که تا اون لحظه اصلا نمیدونست که من چه آزمایشی دادم بهش گفته بودم که برای کم خونی دادم ،جواب آزمایش رو دکتر گفت مثبته .بابایی جواب آزمایش رو با تعجب دو دستی گرفته بود و به من نگاه میکرد که چی مثبته؟منم با خنده بهش گفتم که قراراه مامان بابا بشیم ،خیلی هیجان زده بودیم و خوشحال و پر تلاش ،شب وروز هردومون شده بود فقط تو.تو روز به روز توی دلم بزرگ میشدی ،هر لگدی که میزدی دنیارو بهم میدادی ،انتظار میکشدم که دوباره لگد بزنی .وقتی باهات حرف میزدم ،لمست میکردم ،وقتی صدات میکردم تو وجودم حرکت میکردی ،تکون میخوردی تو هم توی دلم منو لمس میکردی جواب میدادی یه حسی که با یه دنیا عوض نمیشه.
هر ماه انتظار میکشدم که معاینه های ماهانه زود برسه و من دوباره طپش قلبتو بشنوم ،وقتی میرفتم سونوگرافی آقای دکتر افشار اعضای بدنتو نشون میداد و دونه دونه توضیح میداد و من غرق تو میشدم بالخره بهترین روز زندگیم 91/8/9 ساعت 8/53 که تو به دنیا اومدی .آرسنم مرد کوچیکم با دنیا اومدنت زندگیمون رو عوض کردی یا اینکه بهتر بگم منو عوض کردی.از همون لحظه ای که خانوم پرستار تورو توی بغلم گذاشت و تو با اون چشای خوشگلت داشتی نگام میکردی منو عاشق کردی،منو دیونه خودت کردی.
آرسنم مرد کوچیک مامانی الان که اینارو مینویسم تو بغلم هستی داری شیر میخوری ،شکموی مامان با دست چپت داری یقه بلوزمو میکشی ای شیطون
کوچولوی مامان قربون اون چشای خوشگلت برم که وقتی عاشقانه تو چشام نگاه میکنی و میخندی حتی پلکم نمیزنی ،نمیدونی چقدر دیوونه میشم با اومدنت مفهموم همه چیز عوض شده .
آرسنم ، عشقم ،قلبم ،نفسم ،روحم وقتی اینطوری صدات میزنم شروع به خنده میکنی وقتی هم میگم ای جان ،مامان جانم از خنده غش میکنی با صدای بلند قهقه میزنی. ارسن مامان الان درست 6 ماه و7 روزه شدی واکسن 4 ماهگی ات رو زدیم خیلی کم تب کردی 7کیلو بودی با قد68 سانتی متر پسر قد بلند مامانی ،خیلی کنجکاو تشریف داری مثل رادار میمونی همه چیز رو کنترل میکنی ،لمس میکنی دست به موبایل میزنی به کنترل ،تلویزیون نگاه میکنی،تازگیها تا دایی سیامک میاد دنبالمون زود دستاتو میبری فرمونو حرکت میدی و بعد تو بغل من فقط به دایی سیامک نگاه میکنی تا ببینی چیکار میکنه.خاله شادی بهت یاد داده زبون دربیاری و تف دربیاری بعد شروع به خنده کنی. عسل مامان 1هفته هست که انگشت شصتت رو میخوری قبلا بلد نبودی کل انگشتاتو با هم میبردی دهنت.خیلی دوست داری وقتی ما داریم غذا میخوریم تو هم نون بگیری دستت .جالب اینه که فقط نون میبری دهنت هر چی میدیم نمیبری دهنت.عشق مامان عاشق اینم وقتی غلت میخوری برمیگردی ،دستت میمونه زیر شکمت و نمیتونی در بیاری بعد که خسته میشی شروع به گریه کردن میکنی. خلاصه خیلی شیطون شدی و هر روز که میگذره یه رفتار جدید یاد میگیری .
عزیز دلم من از بس سرگرم توام وقت نمیکنم زیاد واست بنویسم خاله فرناز زحمت میکشه برات مینویسه ازت عکس میگیره از هر لحظه ات ،آرسنم خدارو شکر میکنم که تو بهترین هدیه زندگیم رو به من داد و زندگی 2 نفره مارو با اومدنت غرق شادی کرد قربون اون نفسات بشم که هر نفست واسه من نفسه.
عکسهای 4 ماهگی
اینجا خاله فرناز تورو فضانورد کرده
اینجا اولین باری که بود بهت فرینی دادم اولین غذا خوردنت اونم توی پیاله بچگی دایی سیامک نوش جون پسرم باشه،
14 اسفند سالگرد بابابزرگ تو میشه یعنی بابای من اولین سالگردی بود که تو هم بودی دلم بدجوری گرفته بود از نبودش اینکه تورو ندید خیلی دلش میخواست یه روزی صاحب نوه بشه عاشق بچه بود اما خواست خدا این بود که خیلی زود از پیش ما بره سالگرد بابایی همه اومده بودن خونه آننه جون حلوا درست کردیم،بعد سر خاک رفتیم تو هم اونروز زیادی شیطونی کردی دیگه آخر شب خسته شده بودی.
این حوله هایی هست که خاله شادی و فرناز واست گرفتن آخه هر وقت میرن بیرون واست یه چیزی میگیرن
هفته قبل رفته بودیم خونه مامان بابایی ،عمه رحیمه زحمت کشیده بود برات یه سکه داد مرسی عمه جون