آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

برای پسرعزیزم

1391/8/8 14:35
نویسنده : soli
454 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی دوست داشتنی مامان


 

قلب مامان ،نفس مامان درست وقتی فکرش رو نمیکردم خدا خواست که تو به دلم قدم بذاری.پسر مامان اینارو که برات مینویسم شروع به روز شماری کردن دقیقا13 مونده تا تو رو بغل کنم ولی میخوام برات تعریف کنم که چطوری من و بابارو با دنیای خودت غرق کردی.

درست  4سال و 7 ماه از زندگی مشترک منو بابا داشت میگذشت ، یواش یواش صدای خاله هات و مامانی در اومده بود که شما هم صاحب نی نی بشین ولی من میگفتم هنوز حاضر نیستیم ولی خواست خدا بود که تو بزرگترین معجزه اش رو نزدیکای عید به ما بده.

اوایل اسفند 90 بود که من اصلا حال و حوصله نداشتم خیلی کسل بودم خاله شادی و فرناز اومده بودند واسه کمک کارهای خونه ولی همش خاله هات کمک کردن ولی من اصلا حال و حوصله نداشتم خاله شادی میگفت تو خیلی تنبل شدی یعنی چی خونه تو دیگه نمیاییم کمک،تو نشستی ما داریم کار میکنیم .منم فقط میخواستم بخوابم ،خودشم هی هوس سوپ میکردم بابایی هم هی از بیرون سوپ میگرفت.

یه شب خواب دیدم که بچه دار شدیم ،بچه هم پسره با یه سرهم آبی رنگ یه حس عجیبی داشتم .

                                              

14 اسفند بود که موقع رفتن به خونه مامانیbaby chek گرفتم و به بابایی هم چیزی نگفتم تا فردا صبح 15 اسفند ساعت 8:38 بود که متوجه شدم باردارم ولی باز باور نکردم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم آزمایش بدم و بعد همه رو غافلگیر کنم همون روز رفتم خونه مامانی ،داشتن کار عید میکردن چیزی نگفتم به بابایی هم چیزی نگفتم تا فردا صبح برم ازمایش بدم .مامانی صبح زنگ زد گفت پاشو بیا خونه ما، منتظریم. منم مجبور شدم برم خونه مامانی ونشد برم آزمایش.اون روز خاله شادی و فرناز باز شروع کرده بودن از بچه گفتن که کی ما خاله میشیم ؟ تهدید میکردن اگه نذارین  بچه دار بشین نیا خونه ما  خنده ام گرفت گفتم از کجا معلوم شایدم حامله ام فکر کردن من دارم با اونا شوخی میکنم گفتم خیلی جدی ام من باردارم خاله فرناز رو کابینت بود پرید پایین محکم منو بغل کرد مامانی از خوشحالی گریه کرد خلاصه از خوشحالی نمیدونستن چیکار کنن.

فردا صبح خاله فرناز از ساعت 8 زنگ زد بریم آزمایش.خاله فرنازت خیلی هیجان داشت.به بابایی هم گفتم که رفتم دکتر گفته باید آزمایش بدم انگاری کم خونی دارم فردا جوابشو بگیر ،فردا عصر هم چون بابا از سر کار دیر اومده بود نشده بود جواب آزمایش رو بگیره.پس فردا با بابایی رفتیم جواب رو بگیریم آقایی که تو پذیرش بود گفت مثبته بابایی یه هو شوکه شد گفت چی مثبته گفتم هیچی قراره نی نی دار بشیم بابایی خیلی ذوق کرده بود نمیدونست چیکار کنه و بعدش به مامامن و خاله هات خبر دادیم اونا هم خیلی خوشحال شدن.

و بعدش 7 فروردین بود که رفتیم پیش دکتر اونجا بود که صدای طپش قلبت رو شنیدم و تصویرت رو دیدم که اندازه عدس بودی.از دوستای خاله فرناز و شادی اولین هدیه هاتو گرفتی.دوست خاله فرناز چون جنسیتت معلوم نبود یه جفت جوراب خیلی قشنگ بهت آورده بود دوست خاله شادی تو یه جعبه قرمز پرجوراب و گیره ولی همه اش دخترانه بودن واست یادگاری نگه داشتم .

کادویی که پری جون آورده بود

با توجه به نظر خاله پری که آبروم رفت ،اینارو آرسن خاله فرنازت مینویسه پری جون اونروزی که خبر بارداری مامانی رو شنید قرار بود اونروز بیاد خونه ما سر راهش این جورابهارو گرفته بود تا اولین هدیه ات باشه اما وقتی واسه سیسمونی ات اومد یه ظرف خوشگل گرفته بود که مامانت عاشق اون ظرف شد :) حالا فکر کنم خاله پری ات راحت شد:)

عکس کادویی که الناز جون آورده بود

اولین کادوهایی که الناز جون واست گرفته بود

قرار بودشنبه 9 اریبهشت ماه بریم سونوگرافی،قبل اینکه بریم خاله فرناز توی خواب دیده بود که یه پسر کوچولو رو تخت خوابیده ازاطرافیان میپرسه این پسر مال کیه؟یهو میبینه بچه حرف میزنه میگه خاله منم دیگه نی نی سولی، بهم زنگ زد که بچه پسر میشه بین خودمون بمونه خاله فرناز دوست داشت تو دخمل بشی حتی آلارا صدات میکرد.

 

عصر بود رفتیم سونوگرافی اول با مامانی رفتیم توو آقای دکتر افشار پور گفت که نی نی سالمی هستی و رشد خوبی داری خاله شادی و فرناز هی زنگ میزدن که چی شد دختر یا پسر؟دوباره رفتیم سونو این موقع بابایی هم پیش ما بود دکتر گفت که پسری.

 

       44                               

 

 

 

 

 

 

 

اولین تصویر سونوگرافی

 

خاله هات میگفتن بریم خرید بی تابی میکردن منم میگفتم یه بار دیگه هم بریم سونو بعد بریم وسایلت رو بگیریم ولی اونا اونقدر عجله داشتن که بالخره کار خودشون رو کردن اولین وسایلی که برات گرفتن کلی سرهم بود با دمپایی و کفش.

 

91/4/31 درست 24 هفته ای بودی که با خاله شادی رفتیم سونوگرافی اول ماه رمضون بود خیلی بزرگ شده بودی دستاو پاهاتو دیدم ،خاله شادی صدای قلبت رو ضبط کرد و750 گرم بودی از فردای اون روز خرید های خاله هات و مامانی شروع شد کارشون شده بود خرید واسه تو. مخصوصا خاله فرنازت که هرچی میدید واست میگرفت دلش ضعف میکرد که تو زودتر به دنیا بیایی اونارو بپوشی اینم بگم نوی گرمای تابستون با دهن روزه خاله فرناز و مامانی میرفتن خرید.

 

بابایی هم کلی واست لباس گرفته بود خیلی هیجان داشت هروقت از خرید برمیگشتیم تو رو تجسم میکردیم بعد جای تو حرف میزدیم و بعد 1ماه بود که اتاقت آماده بود و بابات میرفت اتاقت به لباسهات نگاه میکرد،مخصوصا با اون عروسک سوسیسی بازی میکرد.

 

 

 

91/6/27 بود که واسه سیسمونی تو مهمونی دادم اون روز دوستای خانوادگیمون اومدن و فرداش هم به فامیلمون خاله ها و عمه ها ،2روزتو خونمون بزن و بکوب بود همه از اتاقت خیلی خوششون اومده بود خاله شادی و خاله فرناز خیلی زحمت کشیده بودن کیک پوشکی درست کرده بودن آویزدر اتاق با سبد خوشگل .مامانی واست پلیور بافته بود خاله شادی پلیور خاله فرناز شال و کلاه

 

7/5 چهارشنبه با بابایی رفتیم دکتر قرار شد 15 بریم سونو چون بابایی سر کار بود با مامانی 2تایی رفتیم ،پسرمامان بزرگ شده بودی داشتی دستاتو حرکت میدادی 2700گرم شده بودی هفته 35 بارداری بود باز صدای قلبت رو شنیدم عزیزم قرار 10آبان مامان تو رو بغل کنه فردای اون روز با بابایی رفتیم دوربین گرفتیم تا عکسهای یکی یه دونمون رو با کیفیت باشه.عشق مامان دارم لحظه شماری میکنم تا بییایی قراره 8/5 بریم برای معاینه آخرو قطعی شدن تاریخ به دنیا اومدنت.

 

 

 

نفسم دلم تو هدیه خداوندی تو معجزه ی خداوندی برای من و بابایی خدارو شکر میکنم که این حس رو به من بخشید حس شیرین مادر بودن رو. از تو هم ممنونم پسر گل مامانی که توی این مدت منو اذیت نکردی توی این مدت مریض نشدم بهترین روزهای زندگیم بود تو دل من بودی همه جارو با هم گشتیم پسر مامانی میدونم که پسر خیلی باهوشی میشی میدونی چرا؟چون هر موقع صدات میزنم باهات حرف میزنم تکون میخوری لگد میزنی انگار که با مامانت حرف میزنی وقتی خاله هات میخواستن حرکت کردنت رو ببینن میگفتن سولی باهاش حرف بزن ،منم نازت میکردم حرف میزدم تو هم فوری تکون میخوردی.توی این مدتم هم اینجوری صدات میکردم (ASHKITOSH,CANIKOM)همین الان که اینارو مینوسم داری حرکت میکنی اونم چه حرکتایی

 

ازخدا ممنمونم به خاطر این لطفی که در حق ما کرده ازش میخواهم تا الان که صحیح و سالم بودی ،صحیح و سالم هم توی بغلم بگیرمت بی صبرانه منتظرتم گلم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

yasamin
22 آذر 91 19:37
kare kheyli khubi kardin ashkam darumad albate man yekam ashkesh labe mashkeshamamninitunam khoda hefzesh kone baratun behtarin zendegiro barash arezu mikonam