روز میلادت
٩١/8/9 ساعت 5.30 بود از خواب بیدار شدیم زنگ زدم به مامان سولی از استرس نخوابیده بودن،آننه جون هم خونه شما بود.خاله جون از استرس من وخاله شادی نتونستیم صبحانه بخوریم من و خاله شادی با دایی سیامک راه افتادیم اما من از استرس و هیجان کم مونده بود از حال برم خاله شادی بهم آرامش میداد که یه وقت سولی تورو اینجوری میبینه اونم استرس میگیره. توی راه مامان اینارو دیدیم که اونا هم راهی بیمارستان شدن 7.30بود رسیدیم بیمارستان ،بیمارستان خیلی سختگیری میکردن گفتن فقط یه نفر اجازه داره همراه بیمار باشه جلو در اتاق عمل . مامان سولی رو بردن اتاق لیبر تا آماده اش کنن من و آننه جون و خاله شادی هم رفتیم تخت مامان سولی رو برا بعد عمل آماد...