آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

روز میلادت

1391/8/11 23:33
نویسنده : soli
473 بازدید
اشتراک گذاری

 

٩١/8/9 ساعت 5.30 بود از خواب بیدار شدیم زنگ زدم به مامان سولی از استرس نخوابیده بودن،آننه جون هم خونه شما بود.خاله جون از استرس من وخاله شادی نتونستیم صبحانه بخوریم من و خاله شادی با دایی سیامک راه افتادیم اما من از استرس و هیجان کم مونده بود از حال برم خاله شادی بهم آرامش میداد که یه وقت سولی تورو اینجوری میبینه اونم استرس میگیره.استرس توی راه مامان اینارو دیدیم که اونا هم راهی بیمارستان شدن 7.30بود رسیدیم بیمارستان ،بیمارستان خیلی سختگیری میکردن گفتن فقط یه نفر اجازه داره همراه بیمار باشه جلو در اتاق عمل .

مامان سولی رو بردن اتاق لیبر تا آماده اش  کنن من و آننه جون و خاله شادی هم رفتیم تخت مامان سولی رو برا بعد عمل آماده کنیم،اونجا یه نی نی پسر توپولو به اسم کمیل به دنیا اومده بود خدا بعد 17 سال انتظار مثل یه معجزه به مامان باباش هدیه داده بود.اونو که دیدم یه کم از استرسم کم شد.آننه جون و خاله شادی رو نذاشتن بمونن اونجا .منم موندم پیش مامان سولی تا وقتی تو به دنیا میایی ازت عکس و فیلم بگیرم.

مامان رو 8.30بردن اتاق عمل خیلی سخت بود تنهایی اونجا منتظر بمونم فقط دعا میکردم صلوات میفرستادم فقط میخواستم صحیح و سالم هر دوتاتون از اتاق عمل در بیایین از یه طرف دلم پیش آننه جون بود که بنده خدا او پایین چی میکشه .ناراحت

ساعت 8.53 بود که تو توی بیمارستان نور نجات تبریز به دنیا اومدی.

                                                      

آقا پرستار که خیلی مهربون بود اومد مژده داد که خاله شدی تبریک میگم چند دقیقه بعد میارن.دیدم آوردنت توی پتو محکم پیچیده بودنت از خانوم خواهش کردم نشونت بده گفت سرما میخوری گفتم تورو خدا فقط یه لحظه پتو رو که وا کرد تو رو دیدم همینطور اشکهام جاری شد حس غریبی بود تنها بودم از یه طرف فیلم برداری میکردم  فقط اشک میریختم به خودم اومدم گفتم سالمه دیگه ؟گفت آره سالمه سالمه. تا بردنت پله هارو با عجله دویدم داد زدم به دنیا اومد آننه جون گریه کرد بابات هم خوشحال بود هم اشک تو چشاش حلقه زده بود فوری فیلمت رو نشون دادم تا ببینن یه هو یادم افتاد مامان اتاق عمل هستش.

باز دوباره استرس اومد سراغم ،از مریضهای دیگه تایم گرفته بودم نیم ساعت طول میکشید تا مامان رو بیارن .مامان رو آوردن بابایی و آننه جون هم اومد .مامان وقتی تو به دنیا اومده بودی اونقدر گریه کرده بود که بی حال بود پرسیدم چه حسی داشت, گفت وقتی از تنش جدا شدی نشونت دادنت یه ریز گریه کرده از شوق.

مامان بیچاره خیلی درد داشت گفتن تورو یه ساعت دیگه میارن .وای وقتی آوردنت از خوشحالی داشتیم بال در میاوردیم من که فقط تو گریه بودم وزنت 3/350 کیلو گرم بود،قدت هم 50 ساتی متر صورتت ماه بود الهی خاله قربونت بره.

با اینکه یه ساعت بود به دنیا اومده بودی ماشالله چشات رو وا کرده بودی قشنگ به همه نگاه میکردی اون لحظه ها قابل وصف نیست

بعد منتظر شدیم تا وقت ملاقات برسه تا راحت بغلت کنیم.خاله لعیا و آیلار جون اولین کسایی بودن که واسه دیدنت اومدن خاله از شوق دیدن تو پاش سر خورد از پله ها افتاد بنده خدا پاش زخمی شد.

همه واسه دیدنت اومدن که اسامی اونایی که اومدن واسه دیدنت توی زندگینامه ات نوشتم .همه میگفتن شبیه دایی سیامک هستی عین دایی سیامک موقع خواب انگشتاتو میخوری. بعضی ها هم میگن بینی ات شبیه بابایی هستش .دستات بازه همش, معلومه گشاده دستی همه تعجب میکردن که همش چند ساعته به دنیا اومدی چون اونجا بچه هایی که 1روزه بودن چشاشون رو هنوز وا نکرده بودن تو انگار میدونستی ازت عکس میگیرم به دوربین نگاه میکردی خاله فدات شه .خیلی هم شکمو تشریف داری خاله, فقط در حال شیرخوردنی. به تمیزی هم حساسی تا جات رو کثیف میکنی فوری گریه میکنی یعنی جامو عوض کنین.

خلاصه بعد ملاقات ما اومدیم خونه آننه جون پیش شما مونده بود از وقتی اومده بودیم خونه دلم برات تنگ شده بود هی زنگ میزدم از مامان سولی میپرسیدم چیکار میکنی.با دایی سیامک و خاله شادی عکسهاتو نگاه میکردیم باز دوباره از اول برمیگشتیم نگاه میکردیم اما سیر نمیشدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)