عکسهای 23 ماهگی ات
آرسنکم خاله با تاخیر اومده البته تقصیر ندارم هر وقت میخوام آپ کنم یه اتفاقی میفته و من میمونم و کلی مطلب جا مونده آخه خاله نمیدونی اینروزا سرم خیلی شلوغه ایشالله این ماهم بگذره سرم خلوت میشه و زود زود میام از تو و کارهات مینویسم
حالا بریم سراغ رفتارهای اینروزات
عزیز خاله هر کارتونی رو میبینی دوست داری اونارو انجام بدی و اسباب بازی هایی که تو کارتون هست و تو داری رو بیاری یه روزی مامان سولی داشته با تلفن میحرفیده یه هویی میبینه رفتی چکش آوردی مامانی گفته آرسن چکش رو میخوایی چیکار گویا بابای کایو نجاری میکرده تو هم رفتی چکش آوردی بعد یه بار هم پیچگوشتی آوردی باخودت که ماشینهات رو تعمیر کنی ،یه روز هم داشتی کیک میخوردی به مامان سولی میگفتی جان کیک بیا، یعنی به جان هم کیک بدیم فدای مهربونیت بشه خاله که هر کجا بچه ای میبینی اسباب بازی ها و خوراکی هات رو تقسیم میکنی
تقریبا همه کلمات رو یاد گرفتی هم ترکی هم فارسی هم انگلیسی و شروع کردی به جمله ساختن مثلا آرسن خوبی ؟میسی ممنون، مدلهای جدید صدا کردن اسامی دادی جان و گاهی وقتها شادی جان ،اَری جان ،دایی جان ،آننه جان ،عمه جان و وقتی میخوایی کارت راه بیفته اَریا شادیا جالبه وقتی درخواستی داری ترکی گفتن رو ترجیح میدی دو یعنی پاشو، گـَل یعنی بیا، اونروزی رفتی بالای کمد و ازم یه چیزی میخواستی خودت رو زدی به مظلومیت با اشاره سر میگی اری گـَل گـَل خاله شادی میگه این وروجک رو باش انگار که میخواد بچه قول بزنه آی خندیدیم واسه اون حرکتت
عاشق آقا خرگوشه مرکز خرید نزدیک خونمون هستی و بهش میگی پوه دوست داری بری اونجا و سلام کنی بهش یعنی اَلام و اونا هم تورو میشناسن و به اَلام گفتنت کلی میخندن موقع رفتن به خونتون مسیر رو تشخیص میدی میگی پوه پوه بعد دایی در ماشین رو میبنده میگی دایی قاپلاخ باز یعنی در رو وا کن برم
هر مغازه ای یا مکانی وارد بشی اول سلام میگی با صدای بلند آفرین خاله که اینقدر پسر مودبی هستی
روز کودک آننه جون رفته برات هدیه بگیره تا آننه واست هدیه میگیره با صدای بلند میگی آننه جون و حسابی خوشحال بودی و تا خونه هدیه هارو خودت آوردی خاله فدای ذوقت بشه
وقتی قرار باشه شب خونه ما بمونین نگران میخوابی که نکنه صبح که بیدار میشیم منو خاله شادی نباشیم و نصف شب چند بار واسه کنترل میایی نتیجه اش بی خوابی شما میشه ،یه شبم که خونه ما بودین از نبود بابایی تا صبح گریه کردی و لالایی میگفتی واسه خودت وسط ها میگفتی لالایی بابایی دیگه جیگرمون رو کباب کردی به بابایی ات گفتیم کلی خندیده بود
خاله شادی یه بار که دوستامون خونه ما بودن خواست تو رو دنبال نخود سیاه بفرسته بهت گفت دفتر نقاشیت رو ببر بابات واست نقاشی بکشه از اونروز اسم بابایی رو بابات صدا میکنی
اندازه دوست داشتنت رو با باز کردن نشون میدی که سهم آننه جون از همه بیشتره
مامان سولی میگه تاج سر مامان کیه ؟میگی آرسین ،نفس مامان کیه ؟آرسین، عمر مامان کیه ؟من خلاصه همه چی آرسنه و الان که کم کم داری وارد دو سالگی میشی رفتارهای دو سالگیت خودشو نشون میده اسباب بازی ها همه مال آرسنه خاله اَری منیمدی خاله شادی منیمدی یعنی همه چی مال تو هستش
یه شب که خونه ما بودین صبح بیدار شدی مستقیم رفتی سر وقت یخچال بعد تخم مرغ برداشتی و با یه ماهی تابه از آننه جون خواستی برات تخم مرغ بپزه آننه از خنده غش کرده بود با این رفتارتت
تا میاییم خونتون میبری اتاقت و دوست داری همه اسباب بازیهاتو بیاری واسه بازی ،جالبه تا باطری میندازیم و شروع به حرکت میکنن میترسی و میپری بغلمون البته اگه اصرار تو نباشه ما دوست نداریم بازی کنی چون واسه زیر3 سال خوب نیستش اما تازگیها خودتم نمیخوایی دیگه آفرین پسر خوب موقع خداحافظی باهات ماجراهای فیلم هندی داریم که نریم و پشت سرمون گریه میکنی
اتفاق جالبی که افتاده بابایی صبح میخواسته بره سر کار بیدار شدی از خواب با چشمای بسته گفتی بابایی بای بای مامان سولی میگفت رسما قورتت دادم
کلمه پسته بادوم رو واسه خودت شعر کردی وقتی خوشحالی هیجان داری شعر وار میگی ایشته باداممثلا وقتی از سرسره پایین میایی و حسابی خوشی
تولدت که نزدیک شده تو هم ذوق و شوق گرفتی هر روز میگی اری نا نای تبلت یعنی آهنگ تولدت مبارک اندی رو وا کنم و تو برقصی چنان میرقصی که سرت گیج میره و میفتی علاقه ات به موزیک روز به روز زیاد میشه همش دنبال هندزفری یا به قول خودت اندی هستی
ماشالله اینروزها حسابی شیطون شدی و موقع رفتن خونه مامان جونت همه جا رو بهم میریزی ،مامانت میگه کارت این میشه که طبقه بالا بری پایین بیایی و سلب آرامش میکنی از عمه جونی هات و اما عمه جونی هات واست یه پیراهن سفید خوشگل دوختن که خیلی بهت میاد تا اونو میپوشی بهت میگم حاجی آرسن البته یادم رفت عکس بگیرم ایشالله پوشیدینی عکس میگیرم میذارم تو وبلاگ برا یادگاری
اما ماجرای آتلیه رفتنمون که بعد از کلی پرس و جو بالخره تونستم یه آتلیه خوب از اینترنت پیدا کنم و آقای مجرب و همسر مهربونش عکسهای عالی ازت شکار کردن چون اونروز حسابی شیطنتت گل کرده بود و تو حال و هوای عکس گرفتن نبودی ، ولی با عمویی حسابی دوست شدی یه اتفاق خوبم که افتاد آقای مجرب تا عکسهایی رو که ازت گرفته بودم رو دیدن خوششون اومد منم کلی ذوق کردم که از دید یه عکاس حرفه ای کارهام تایید شدن و یه تشکر ویژه بابت عکسهای قشنگی که ازت گرفتن واقعا کارشون عالیه با اینکه هنوز فقط عکسهای خام رو دیدیم اما اتفاق بدی که افتاد گیر داده بودی به یه مدادفشاری نوک تیز خطرناک که خانوم مجرب ازت گرفت با گریه اومدی سراغم منم بغلت کردم که بهت مدادفشاری رو بدم پام سر خورد و افتادیم برا اینکه تو ضربه نبینی بدجوری افتادم پاهام آرنجم کلا له و کبود شد و چند روز از درد نمیتونستم بخوابمو سوژه خنده خاله شادی و آننه جون شدیم
حالا بریم سراغ عکسهای 23 ماهگی ات
تم این ماه رو نوستالژی از عکسهای لحظه به دنیا اومدنت تا الان انتخاب کردم واسه تجدید خاطرات
کیک این ماهت که مامان سولی زحمتش رو کشید دست گلش درد نکنه
هوراااااااااااا من 23 ماهه شدم
و اما ژست های آرسنم بدون شرح
بابا نخندونین کاریزمامون از بین میره
یه کوچلو فقط یه تیکه ،از کیک میخوام من
یه کوچلو از اون کیک میخوردم خوب میشدهـا
خاله ام عکاسی بکنه من نکنم مگه میشه ؟منم کش میرم دوربین رو
عاشق آشپزی هستی تا مامان سولی میره تو آشپزخونه تو هم میری دنبالش و میگی مامان کیک اینم چند تا عکس از مراحل درست کردن خمیر با کمک ورز دادن آرسنک
ودر نهایت خمیر به دست آمده
عکسهای وقتی که با من و دایی سیامک رفته بودی شهربازی
اینم ناهار سفارشی آرسن جون از خاله شادی
تا منو دیدی که ازت عکس میگیرم از کباب کوچلوهات میخوایی دهنم بذاری خاله قربون مهربونیت بشه که تنهایی لقمه از گلوت پایین نمیره
اینم از شکار لحظه توسط خاله شادی که رفتی تو کابینت قائم شدی
اینجا خبر نداشتی ازت عکس میگیریم داری بالا رو دید میزنی
تا بگم آرسن میخوام ازت عکس بگیرم فوری یه جا تعیین میکنی میشینی اونم بدون توجه عین خیالت نیست که ازت عکس میگیرم سرگرم دیدن کارتونی
این عکسها نمونه دیگه اش هست اینجا هم میخواستین برین بیرون گفتم ازت عکس بگسرم این ژستها رو گرفتی
با خاله شادی میومدیم خونتون رفتیم برات به قول خودت قاقایی بگیریم تا چشممون به اسمارتیزهای عینکی افتاد یاد بچگیهای خودمون افتادیم که کلی با اسماتیزهای عینکی خاطره داشتیم برات گرفتیم اومدیم خونه تو هم خیلی ذوق کردی
چند تا عکس از شهر بازی که خاله و پسر خواهر دوتایی سوار ماشین برقی شدیم و کلی کیف کردیم خداییش خیلی خندیدیم چون تا تصادف میکردیم پا میشدی از سرجات با عصبانیت به بچه ها یه چیزایی میگفتی بعد گاز رو میگرفتی میرفتی منم این شکلی
اینم عکسهای وقتی که رفته بودیم آتلیه
اینجا از بس شیطنت کردی مشغول آب خوردن بودی همش نفس کم میاوردی واسه ادامه شلوغی هات
هدیه روز کودک از طرف بابایی و مامانی
هدیه آننه جون
اینجا هم تو خواب ناز بودی فرشته نازم
اینجا هم داشتی به آننه جون تو روز عید غدیر هدیه میدادی
اینم یه عکس از مهران رود که آبیاری شده گفتم تو وبلاگت بذارم وقتی بزرگ میشی ببینی تبریز چقدر عوض شده