آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

به مناسبت اولین روز مادر به همراه آرسن جون

                             اینارو من از زبون یه خاله و بهتر بگم از زبون یه خواهر برا عزیزترینم مینویسم.سولی جون خواهر عزیزم از وقتی مادر شدی میدونم که دنیات عوض شده واقعا مادری رو تو، تو حس میکنم شبها وقتی تا صبح بیدار میمونی بدون اینکه گلایه کنی ،وقتی آرسن مریض میشه دل نگرانش میشی ،توی همه اولویتهات اول آرسن میاد .واقعا از جونت مایه میذاری.مادری یعنی این ،شاهد صبرت هستم که چطور با صبر و حوصله به آرسن همه چی رو یاد میدی وقتی گریه میکنه با مهربونیت آرومش میکنی بعضی وقتا شاید چند ساعت طول بکشه تا خوابش ببره ا...
11 ارديبهشت 1392

عکسهای 5ماهگی ات (البته با تاخیر)

سلام به همه دوستای گلمون بالخره بعد از مدتها دوباره ما آپ شدیم ،توی این مدت که نبودیم همه دوستامون لطف کرده بودن برامون پیام گذاشته بودن جا داره از همشون تشکر کنم و همشون رو میبوسم خیلی دوستتون داریم عسل خاله واسه خودت یه مردی شدی، هر روز بزرگتر میشی، شیطونتر میشی، چند وقت که نبودم نتونستم عکسهات رو بذارم از کارهات بگم از شیطونی هات، جیگرم داری دیوونه ام میکنی عاشقتــــــــــــــــــــــیم از کارهات بگم که این چند وقته یاد گرفتی عاشق اینی که صدا در بیاری مخصوصا هی بگی مـــــــــــا /بــــــــــآ/ ave/ خاله شادی میگه قراره ببریم توی تبلیغات ave بازیت بدیم اونقدر صدا درمیاری که گاهی صدات میفته سرمون یاد گرفت...
9 ارديبهشت 1392

اولین عید آرسن (سال 92 )

  عکسهای سفره هفت سین (سفره هفت سین رو خاله شادی و فرناز درست کردن)       آرسن کنار سفره هفت سین          اینم عیدهایی که بهت دادن بیشتر پول بودن دست همه درد نکنه شرمنده کردن تو هم پولدار شدی عیدی عمه رحیمه عیدی عمه فرزانه   عیدی دختر عمه یگانه   این اسباب بازی موزیکالت رو خیلی دوست داری وقتی دستت میگیری دکمه هاش رو میزنی هیجان زده میشی تا از دستت میگیریم ناراحت میشی با دستات میکشی سمت خودت ،اینجا هم داری باهاش بازی میکنی     این اردک مال بچه گی ما هستش ،تو عاشق...
11 فروردين 1392

آخرین روز از سال 1391 و لباسهای عید آرسن کوچولو

عزیز دلم الان که این مطلب رو برات پست میذارم آخرین روز از سال 1391هستش و داریم کم کم این سال رو بدرقه میکنیم و قدم تو سال جدید امیدهای تازه ،خوشحالی های تازه میذاریم .چه زود گذشت یه سال ،سالی که با شورو شوق اینکه تو به دنیا میایی شروع شد هر روز شاهد بزرگ شدن تو توی دل مامانیت بودیم هر روزمون  با گفتن از آرزوهامون با تو گذشت یه سالی که گاهی وقتا خوشحال شدیم گاهی وقتا ناراحت بعضی از عزیزانمون رو از دست دادیم شاهد شادی های عزیزامون و خودمون شدیم بالخره هر چی بود این سال هم مثل سالهای دیگه گذشت .اما بزرگترین تحول زندگی ما به دنیا اومدن تو بود ،تو بزگترین نعمت و موهبت خدا برا ما هستی تو که با اومدنت به زندگی ما رنگ دادی،امسال با به دنیا او...
3 فروردين 1392

عکسهای 4 ماهگی و 4شنبه سوری

عزیز دل خاله این چند روز اونقدر سرم شلوغ بود که وقت نکردم وبلاگت رو آپدیت کنم ،واسه او عکسهای 4 ماهگی ات موند، واست توی این پست میذارم با کمی تاخیر .البته خاله جون فضا نوردت کرده بودم و مامان سولی گذاشته بود برات از کارهای جدیدت بگم که شیطون شدی وقتی مامان سولی یه روز نمیاره خونمون قهر میکنی کل روز گریه میکنی بی حوصله میشی توی یکی از همون روزا که مامان سولی نیاورده بودتت شبش رفتیم خونه شما تا منو دیدی اول روت رو برگردونی بعد زدی زیر خنده و کلی شیطونی کردی وقت اومدن به خونه گفتم خاله میرم صبح میایی بازی کنیم با سیلی محکم کوبوندی دم گوشم انگار دلت نمیخواست برم وقتی دمر میشدی یه دستت میموند زیر شکمت زور میزدی نمیتونستی دربیاری اما از 12/...
24 اسفند 1391

عکسهای 4 ماهگی و تداعی خاطرات یه سال پیش

پسر عزیزم آرسنم درست سال قبل 17 اسفند بود که جواب آزمایشم رو با بابایی گرفتیم و مطمئن شدیم که تو کوچولوی دوست داشتنی مامان به دنیا میایی وای که چقدر خوشحال شدیم بخصوص بابایی که تا اون لحظه اصلا نمیدونست که من چه آزمایشی دادم بهش گفته بودم که برای کم خونی دادم ،جواب آزمایش رو دکتر گفت مثبته .بابایی جواب آزمایش رو با تعجب دو دستی گرفته بود و به من نگاه میکرد که چی مثبته؟منم با خنده بهش گفتم که قراراه مامان بابا بشیم ،خیلی هیجان زده بودیم و خوشحال و پر تلاش ،شب وروز هردومون شده بود فقط تو.تو روز به روز توی دلم بزرگ میشدی ،هر لگدی که میزدی دنیارو بهم میدادی ،انتظار میکشدم که دوباره لگد بزنی .وقتی باهات حرف میزدم ،لمست میکردم ،وقتی صدات میکردم ...
18 اسفند 1391

آرسن و کتاب خوندنش

جیگر خاله ماشالله هر روز که میگذره شیطونتر میشی از رفتارهای جدیدت بگم یکیش اینه وقتی دایی سیامک میاد دنبالتون تا سوار ماشین میشی فرمون ماشین رو میگیری یعنی داری ماشین سواری میکنی یکی دیگه اینه که دایی سیامک میگیره جلوی آینه به خودت نگاه میکنی خجالت میکشی میزنی زیر خنده بعد قایم میکنی خودت رو وقتی وارد جایی میشی که برات ناآشنا هستش همه جارو ورانداز میکنی دیگه همه رو میشناسی اونروزی بیرون بودیم تو، تو بغل آننه جون بودی همه گفتن ماشالله چه نی نی ساکت و آرومی تا چشت به من افتاد یه جیغ زدی خودت رو پرت کردی سمت من مامانی و بابایی بار اول بود که تو رو گذاشتن پیش ما رفتن بیرون اصلا شیطنت نکردی یه کم بازی کردی بعد گرفتی خوابیدی الهـــــــــــــ...
7 اسفند 1391

ولنتاین و مسابقه چرا وبلاگم رو دوست دارم؟

سلام عسل خاله  مامان بنیتای عزیز ،مارو دعوت به یه مسابقه کرده قبل از همه چی از خاله مهربون ممنونیم که مارو دعوت کرده ،این مسابقه روالش اینجورییه که بگیم این وبلاگم چرا دوستت داریم و 3تا از دوستای گلمون رو دعوت کنیم اما چرا وبلگم رو دوست دارم؟ وقتی تو هنوز توی شکم مامانی بودی مامانی تصمیم گرفت این وبلاگ رو بسازه تا بهترین لحظه های زندگیت خاطره های موندنی بشه  واست، و وقتی بزرگ میشی این بهترین هدیه زندگیت  بشه .این وبلاگ رو دوست داریم چون از عشقمون  بهت برات مینویسیم، اینکه چقدر توی زندگیه ما مهمی و با اومدنت بهترین لحظه هارو تقدیم ما میکنی . این وبلاگ رو گاهی من گاهی مامانی برات مینویسیم .این وبلاگ رو دوس...
26 بهمن 1391

تولد دایی سیامک ات

11 بهمن تولد دایی سیامک بود ،دایی برد شام مارو بیرون بعد اومدیم دایی با تو چند تا عکس گرفت ،تو خیلی هیجان زده شده بودی اونقدر دست و پا زدی که بیشتر عکسها تار افتاد بگو دایی ایشالله 100 ساله بشی آخه نمیدونی چه دایی مهربونی داری هر روز میاد دیدن تو بعضی وقتا حتی مرخصی میگیره تا تورو بببینه برگرده ،عاشق تو هستش حالا اینجا نمیگم چه کارهایی میکنه توی دفتر خاطراتت مینویسم کیک تولد دایی بذار یه کم لم بدم تا دایی بیاد عکس بگیریم یه کم هم دراز بکشم اینجا هم چند تا عکس که وقتی با هم بازی میکردیم ازت گرفتم ،تازگیها  یاد گرفتی چرخ میخوری، خیلی خوشت میاد بعد میخوایی بلند بشی اینم از رفتارهای جدیدت هست ...
15 بهمن 1391

عکس های 3 ماهگی ات

3 ماهگــــــــــــــی ات مبــــارکـــــــــــــــــــــــــــ عسل خاله 3 ماهه شدی داری کم کم واسه خودت مردی میشی کارهای جدید یاد گرفتی میری بغل آننه جون به سمت خاله شادی نگاه میکنی تا خاله میگه اومدم اومدم تورو بخورم برمیگردی سمت آننه جون زیر بغلش خودتو قایم میکنی بعد میزنی زیر خنده تا میگم زبون در بیار زبونت رو در میاری بعد قهقه میزنی خلاصه کلی شیطون شدی،مامان سولی اونروزی گذاشته رو تخت تا بخوابی بعد که اومده بهت سر بزنه دیده عروسکت رو با پاهات اوردی سمت خودت محکم بغل کردی ،آخه عشق خاله تازگی ها بغل کردن یاد گرفتی اسباب بازی هاتو با دست میگیری نگه میداری خاله فدای اون بغل کردنت هات بشـــــــــــــــــه این کیک رو ماما...
11 بهمن 1391