آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

روز میلادت

  ٩١/8/9 ساعت 5.30 بود از خواب بیدار شدیم زنگ زدم به مامان سولی از استرس نخوابیده بودن،آننه جون هم خونه شما بود.خاله جون از استرس من وخاله شادی نتونستیم صبحانه بخوریم من و خاله شادی با دایی سیامک راه افتادیم اما من از استرس و هیجان کم مونده بود از حال برم خاله شادی بهم آرامش میداد که یه وقت سولی تورو اینجوری میبینه اونم استرس میگیره. توی راه مامان اینارو دیدیم که اونا هم راهی بیمارستان شدن 7.30بود رسیدیم بیمارستان ،بیمارستان خیلی سختگیری میکردن گفتن فقط یه نفر اجازه داره همراه بیمار باشه جلو در اتاق عمل . مامان سولی رو بردن اتاق لیبر تا آماده اش  کنن من و آننه جون و خاله شادی هم رفتیم تخت مامان سولی رو برا بعد عمل آماد...
11 آبان 1391

آخرین روز با تو بودن توی دلم

سلام پسر گلم ،ناز مامان ،دل مامان امروز آخرین روزی هستش که تو دلمی انشالله فردا صبح به دنیا میایی خیلی خوشحالم ،خیلی هیجان زده ام هم اینکه احساس غریبی دارم که از تنم جدا میشی و دلم برای اون حرکت کردن هات اون لگد زدن هات تنگ میشه،از یه طرف هم خوشحالم با تمام وجودم تورو بغل میکنم، تورو میبینم، لمست میکنم تو چشات نگاه میکنم. خلاصه خیلی هیجان زده ام . امروز صبح بیدار شدم بابایی رو بیدار کردم صبحانه خوردیم داشتیم با هم حرف میزدیم که امروز آخرین روزی هسش که دوتایی با هم صبحانه میخوریم از فردا قراره یه زندگی جدید 3نفره رو شروع کنیم،از این حرف زدیم که شبیه کی میشی منم سر به سر بابایی میذاشتم که خدا کنه شبیه تو نباشه بابایی هم میخندید خلاصه ب...
8 آبان 1391

روزهای آخر انتظار از زبون خاله

جیگر خاله از وقتیکه با خبر شدم قراره به دنیای ما قم بذاری روز شماری میکنم واسه به دنیا اومدنت.  خاله جون قرار بود 10 ام به دنیا بیایی دکتر بار آخر که مامان رفته پیشش گفته یه هویی بزرگ شدی توپول شدی خطر داه بیشتر بمونی. 1 روز زودتر به دنیا میایی ما هم خیلی خوشحالیم ایشالله فردا صحیح و سالم تو بغلمون بگیریمت عزیز دلم ...
8 آبان 1391

برای پسرعزیزم

سلام کوچولوی دوست داشتنی مامان   قلب مامان ،نفس مامان درست وقتی فکرش رو نمیکردم خدا خواست که تو به دلم قدم بذاری.پسر مامان اینارو که برات مینویسم شروع به روز شماری کردن دقیقا13 مونده تا تو رو بغل کنم ولی میخوام برات تعریف کنم که چطوری من و بابارو با دنیای خودت غرق کردی. درست  4سال و 7 ماه از زندگی مشترک منو بابا داشت میگذشت ، یواش یواش صدای خاله هات و مامانی در اومده بود که شما هم صاحب نی نی بشین ولی من میگفتم هنوز حاضر نیستیم ولی خواست خدا بود که تو بزرگترین معجزه اش رو نزدیکای عید به ما بده. اوایل اسفند 90 بود که من اصلا حال و حوصله نداشتم خیلی کسل بودم خاله شادی و فرناز اومده بودند واسه کمک ک...
8 آبان 1391

سیسمونی آرسن عزیزم

نمای کلی اتاق آویز موزیکال دستبند زنبوری بالش فیلی بالش مسافرتی بالش شیردهی پتو آویز در(خاله شادی و خاله فرناز درست کردن) کیک پوشکی(خاله شادی و خاله فرناز درست کردن) کالسکه کریر رورک آغوش ساک لوازم چراغ اتاق کهنه شو یخچال فرش عسلی و سطل زباله(مامان جون درست کرده) ساعت دیواری فرش بازی اسباب بازی عروسک سوسیسی سرویس غذاخوری ،قابلمه و غیره لوازم بهداشتی سبد لوازم(خاله شادی و فرناز درست کردن) آلبوم و زندگی نامه و جوراب ها طلا ها جا تعویضی...
30 مهر 1391