آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

عکسهای اولین بیرون رفتنت

جمعه 91/8/26 اولین باری بود که رفتیم بیرون واسه گردش دایی سیامک شام مهمون کرد، تو هم کنجکاو بودی   میدونی  این روزا خیلی پسر لوسی شدی تا مامان سولی بهت میگه پسرم گلم، کی تو را آخ کرده خودت رو لوس میکنی صداهای ناله در میاری یعنی آره ،بعد مامان سولی میگه :مامان اونوقت میمیره والـــــــــــا، تو ناله هاتو بیشتر میکنی از رفتارهات بگم وقتی لبهاتو غنچه میکنی یعنی داری جیش میکنی وقتی بغلت میکنیم فوری دهنت رو میبری سمت شونه هات انگار که داری شیر میمکی یعنی زود شیر بدین فرقی هم نمیکنه طرف زن و مرد باشه آننه جونم بهت وقتی شعر میگه از خنده غش میکنی اینم حرفهایی که آننه جون بهت میگه و تو حسابی حال میکنی   ...
27 آبان 1391

عکسهای 10 روزه گیت

  خاله جون ،توی 10 روزه گیت اومدی خونه آننه جون و 10 روزه شدی اینم عکسهای اون روزه دایی سیامک این عکس رو وقتی تو ،توی خواب بودی ساعت 7 صبح گرفته همه میگن شبیه بچگی دایی سیامک هستی اینم عکس بچگی دایی سیامک اینم عکسی که من، وقتی تو خواب بودی گرفتم خیلی باحال میخوابی پاهاتو جمع میکنی عین خودم جنینی میخوابی به خاله ات رفتی اینم عکسهایی هست که مامان سولی وقتی خواب بودی نصفه شب گرفته   ...
21 آبان 1391

عکس های جدید

خاله جون اونروزی با عجله welcomeرو تزیین کردیم جاش پس و پیش افتاده بود بعدش درست کردم ولی وقت نشد عکس جدیدش رو بذارم بعد گفتم خوب شد خاطره خنده دار شد تا بدونی خاله هات چه هیجانی داشتن واسه به دنیا اومدنت   عکسهای بعد از حموم کردنت (با آننه و خاله فری رفتی عشقم) عکسهای 7 روزگیت مراحل خوابیدنت وخنده هات توی خواب خاله فدات شه دیروز مریض شدی بردیمت دکتر خدارو شکر چیزیت نبود فقط بند نافت اذیت کرده و مریض شدی خیلی بی حال بودی . ...
17 آبان 1391

تشکر

خاله جون هر روز که میگذره ماها بیشتر عاشقت میشیم نمیتونیم یه لحظه بی تو باشیم. امشب قرار بود عکسهات رو بذارم یادم رفت فیش هارو بیارم . اومدم وبلاگت رو بخونم دیدم خاله زهرا  که تهرانه نتونسته تورو ببینه عکسهات رو امروز دیده پیام گذاشته. اشکم در اومد وقتی دیدم پیام هاشو ،کاش میشد اونم از نزدیک تورو ببینه تو نی نی خوش شانسی هستی که همه اینقدر دوست دارن . خواستم از همه تشکر کنم که زحمت کشیدن این چند روز ،از کسایی که دیدنت اومدن تبریک گفتن هدیه آوردن همه و همه همچنین از کسایی که توی وبلاگت پیام گذاشتن مخصوصا خاله زهرا بگو خاله زهرا انشالله وقتی تو نی نی میاری واسه نی نی تو هم از این جشنها میگیریم فقط نی نی ات دخمل ...
14 آبان 1391

اومدن به خونه

قرار بود 91/8/10 یعنی 4شنبه مرخص بشین و تو بیایی خونه.صبح رفتیم خونه تون با خاله شادی خونه رو تزیین کردیم ناهار رو آماده کردیم بعدش خاله شادی موند خونه من و بابایی و دایی سیامک رفتیم بیمارستان. بعد اینکه معاینه ات اینا انجام شد ترخیص شدین.اومدیم خونه خاله شادی اومد بدرقه ات بعد من و آننه جون بردیمت حموم وای چه جیغ و دادی راه انداختی قرمز قرمز شدی از بس گریه کردی بعد حموم از خستگی گرفتی خوابیدی تا شب دایی سیامک اومد فوری بیدار شدی میخندیدی خاله فدات بشه جیگر من شب میخواستیم بیاییم خونه نمیتونستیم ازت جدا بشیم عاشقت شدیم جیگرم. عکسهایی از اومدن به خونه کادوی خوش آمد گویی به خونه ...
11 آبان 1391

روز میلادت

  ٩١/8/9 ساعت 5.30 بود از خواب بیدار شدیم زنگ زدم به مامان سولی از استرس نخوابیده بودن،آننه جون هم خونه شما بود.خاله جون از استرس من وخاله شادی نتونستیم صبحانه بخوریم من و خاله شادی با دایی سیامک راه افتادیم اما من از استرس و هیجان کم مونده بود از حال برم خاله شادی بهم آرامش میداد که یه وقت سولی تورو اینجوری میبینه اونم استرس میگیره. توی راه مامان اینارو دیدیم که اونا هم راهی بیمارستان شدن 7.30بود رسیدیم بیمارستان ،بیمارستان خیلی سختگیری میکردن گفتن فقط یه نفر اجازه داره همراه بیمار باشه جلو در اتاق عمل . مامان سولی رو بردن اتاق لیبر تا آماده اش  کنن من و آننه جون و خاله شادی هم رفتیم تخت مامان سولی رو برا بعد عمل آماد...
11 آبان 1391

آخرین روز با تو بودن توی دلم

سلام پسر گلم ،ناز مامان ،دل مامان امروز آخرین روزی هستش که تو دلمی انشالله فردا صبح به دنیا میایی خیلی خوشحالم ،خیلی هیجان زده ام هم اینکه احساس غریبی دارم که از تنم جدا میشی و دلم برای اون حرکت کردن هات اون لگد زدن هات تنگ میشه،از یه طرف هم خوشحالم با تمام وجودم تورو بغل میکنم، تورو میبینم، لمست میکنم تو چشات نگاه میکنم. خلاصه خیلی هیجان زده ام . امروز صبح بیدار شدم بابایی رو بیدار کردم صبحانه خوردیم داشتیم با هم حرف میزدیم که امروز آخرین روزی هسش که دوتایی با هم صبحانه میخوریم از فردا قراره یه زندگی جدید 3نفره رو شروع کنیم،از این حرف زدیم که شبیه کی میشی منم سر به سر بابایی میذاشتم که خدا کنه شبیه تو نباشه بابایی هم میخندید خلاصه ب...
8 آبان 1391