آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرسن مرد شجاع و قهرمان ما

مهمونی و شیطنتهای اینروزا

جونم برات بگه که تو این چند روز خیلی خیلی بزرگ شدی یعنی رفتارهات خیلی تغییر پیدا کرده انگاری آرسن رفته یه پسر بچه 5 ساله اومده طوریکه همه مون اینو حس میکنیم در ادامه میخوام یه سری از کارهای اینروزات بگم  نشسته بودیم دیدیم از دسته مبل گرفتی و داری پاهاتو وا میکنی میخوایی پاهاتو 180 درجه وا کنی حالا خدا میدونه کجا دیده بودی که یاد گرفتی و تا فرصت گیرت میاد یا پا باز میکنی یا ملق میزنی ورزشکار شدی اساسی حالا فرصت کنم وقت ملق زدن یا پا باز کردن  عکستو میگیرم تا ببینی چقدر  جسارت نشون میدی خاله شادی بهت یاد داده موقع عطسه و سرفه دستتو بگیری جلو دهنت و تا عطسه و سرفه میکنی فوری دستتو میگیری جلو دهنت ،حالا یه ...
3 ارديبهشت 1393

عکسهای 17 ماهگی ات

عسل خاله 17 ماهه شدی و من با اینکه عکسهاتو خیلی وقته گرفته بودم از شیطنتهای شما نتونستم آپ کنم .از رفتارهای جدیدت بگم بعد بریم سراغ عکسها  غذارو خودت به تنهایی میخوری ،لباسهایی که در آوردنشون راحته رو خودت در میاری و وقتی تشنه ات میشه خودت میری در یخچال رو وا میکنی و رو نوک پاهات وا میستی تا بطری آب رو برداری. عاشق تبلیغات cartoon networkهستی و با اینکه تلویزیون نگاه کردن رو زیاد دوست نداری موقع تبلیغات کنترل رو میاری و میگی صداشو بلند کنم تا ببینی هرکسی رو میبینی میگی عمه ،عمو عاشق بازی کردن با آننه جون هستی مخصوصا  عمو زنجیرباف بیچاره آننه جون خسته میشه اما باز به خاطر شما بازی میکنه حالا واسه اینکه تعداد نفرات...
27 فروردين 1393

عید 1393

بالخره سال 1392و با همه خوبی ها و شادی ها و غم هایی که برامون آورد بدرقه کردیم و وارد سال 1393 شدیم.ایشالله که سال 93 سال خوبی برا همه باشه سالی پر از خیر و برکت و شادی و سلامتی در کنار عزیزانمون  اما توی آخرین روزای سال 92 عمویم رو طی سانحه رانندگی تو سن 30 سالگی از دست دادیم و این سانحه باعث شد 2 تا فرشته کوچیکش بدون پدر بمونن. خدار روحش رو شاد کنه و برا همه کسایی که عزیزانشون رو از دست میدن صبر بده آمین . اما یکی دیگه از دلایل دیر آپ کردنم این بود که شما چند روز مونده بود به عید به شدت مریض شدین ،تب شدید 40 درجه . که اصلا پایین نمیومد و باعث نگرانی ما شد .خلاصه یعد از کلی نگرانی و دکتر رفتن و مداوا تبت پایین اومد و ارامش...
17 فروردين 1393

عکسهای 16ماهگـی ات

بالخره ما بعد از یه غیبت طولانی برگشتیم و قبل از همه میخوام از همه دوستای عزیزمون که تو اینهمه مدت برامون پیام گذاشتن و نگرانمون بودن تشکر کنم یه بار دیگه فهمیدم چه خوبه شما دوستای مهربون هستین ،روی گل همه تون رو میبوسم اما بریم سراغ مطالب و عکسهای این مدت که نبودیم باید بگم که عسل خاله تو این مدت اسباب کشی و کارهای عید از لحاظ شیطنت چیزی کم نذاشتی و نهایت تلاشت رو کردی بعضا مایه خنده ماها بودی و بعضا از دستت این شکلی بودیم و وقتی مارو کلافه میکردی و یه شیطنت فوری میرفتی قائم میشدی و آروم میخندیدی اما همین کارهای تو بود که باعث میشد خستگی از تن ما بره و آننه جون هی قربون صدقه ات بره که خدا تورو به ما داده که همش شادی بیاری ف...
27 اسفند 1392

عکسهای هنری مهسا جون و حرفهای دل خاله

خاله جون اینبار با حسهای عجیب اومدم سراغت بیشتر خواستم حرفهای دلمو بنویسم برات ،تا حالا فکر نمیکردم وداع با خاطرات چندین ساله اینهمه سخت بیاد برام .قراره خونه مون رو چند واحده بکنن و قراراه بعد یه سال برگردیم به خونه مون اونم با شکل جدیدش و حالا که شروع کردیم به بسته بندی همه جا ،بوی خاطراتمون رو میده بوی غم ها شادی هایی که توی این 20 سال داشتیم  ،تنها چیزی که عذابم میده انگاری همه خاطرات بابا جونم رو تو گوشه گوشه این خونه میذارم و میرم ،همه جای خونه برامون یاد اور خاطره های خوب و غمهامون هستش توپ بازی هامون با بابایی تو حیاط خونه  ،خونه تکونی های دم عیدی با بابا اونم به خاطر جایزه ،پشت بوم خونه و بساط  شام و مهمونی و خ...
30 بهمن 1392

عکسهای 15 ماهگـی ات

هوررررررررررررررررااااااااااا آرسن من 15 ماهه شده و خاله اومده از شیطنتهای این روزاش بگه البته ناگفته نمونه که این چند وقت بد جوری سرما خورده بودی و تب شدید داشتی و تبت پایین نمیومد و باعث شده بود مامان سولی و ماها کلی نگرانت باشیم ،بعدش معلوم شد علاوه بر سرماخوردگی 8 تا دندون میخوایی در بیاری و تب اونم اضافه شده و حسابی ضعیف شدی خدارو شکر که به خیر گذشته و الان بهتر شدی اما جونم از شیطون کاریهات بگه ،چندروزی میشه که احساسات خاله رو فوران کردی آخه چطور ممکنه احساساتم فوران نشه شب از خستگی رو کاناپه دراز کشیده بودم دیدم آروم از مبل بالا اومدی و بالا سرم نشستی و موهامو کشیدی یه جیغ اساسی کشیدم بعدش که دیدی ناراحت شدم خم...
19 بهمن 1392

روزای 14 ماهگی آرسن جون

  آرسن جون خاله ،اومدم از رفتارهای این روزات بگم بهت که بازم مثل همیشه مارو انگشت به دهن میکنی. اول با یه رفتارت شروع کنم که باعث شد کلی بخندیم دایی سیامک از اونجایی که همیشه ریش و سبیل میذاره و تو هم دایی رو همیشه اون شکلی دیدی ،دایی صورتش رو اصلاح میکنه تو هم تو خونه مشغول بازی بودی دایی میاد تو خونه میگه آرسن جون تا دایی رو میبینی میزنی زیر گریه اونم چه گریه ای اشکهات همینجوری فوران میکرده عین شخصیت کارتونی پـــــَه پــــَه بعد پریدی بغل مامان سولی و میگفتی مامی دایی بعد دوباره گریه میکردی اونروزی خاله شادی بهت گفته من خاله کی ام؟اصلا نمیدونم خاله کی ام ؟برگشتی بهش گفتی من من ،بعد محکم بغلش کردی بوسیدیش ،خاله شادی...
3 بهمن 1392